نفس باد صبا :
به قلم پدر صباي شهيد ، رضا هفت برادران
از روز 19فروردين
90 که در سفر بيبازگشت صبا همراه او شدم، ديگر بهار برايم رنگ ديگري دارد. آن روز
که شتابان حوالي ساعت 9 صبح خودم را به صبا رساندم و او را که پشت يک آمبولانس عراقي
خوابانده بودند صبور و آرام يافتم، ته دلم آرام نبود
چي شده صبا؟
چيزي نيست يک تير
در پايم خورده است
داشت به من دلداري
ميداد. آنروز نميدانستم چه سفري را با او آغاز کردهام. آنروز همچنين نميدانستم
که صبا قبل از اين ديدار من يک بار تا دم مرگ رفته بود و در آخرين نفس گفته بود، «تاآخرش
ايستادهايم، تا آخرش ميايستيم».
بعد پزشکان اشرفي
توانسته بودند به مدد فداکاري چند مجاهد با خون رساني به او که تقريباً بيشتر خونش
را از دست داده بود، جان تازهيي بدهند.
از آن روز ديگر
بهار برايم رنگ ديگري دارد. سبز است، اما با سبزينهيي جادويي. از آن روز تا امروز
که 4سال ميگذرد، آخرين حرفهاي صبا هم برايم معني ديگري گرفتهاند.
همانطور که هر
بهار در آستانه 30فروردين، روز پرواز 4قهرمان از اعضاي مرکزيت مجاهدين، آن جمله شهيد
ناصر صادق ، مثل بت عيار برايم به رنگ ديگري در ميآيد:
«ما دماغه کشتي
پيروزي را در اقيانوس خلقها ميبينيم»
جمله صبا هم در
ذهن و ضميرم طنين ديگري ميگيرد، از خودم ميپرسم چطور آنروز متوجه نشدم که در تلاطم
درد و در يک نفسي مرگ، او هم از «من» نگفت از «ما» گفت: ايستادهايم... ميايستيم...
انگار که اين حرف
تنها تجديد پيمان يک مجاهد نبود، يک نگاه بود به افق دورتر. آنروز ما مجاهدين در اشرف
محصور در چند ضلعي توطئههاي ارتجاعي و استعماري بوديم. يک قلم رگبار ضربالاجلهاي
مالکي که بهفرموده پدرخواندهاش خامنهاي رديف ميشد، قرار بود دفتر مجاهدين را و
اشرف را براي هميشه ببندد، اما عجبا که امروز بعد از 4سال، هنوز «ما ايستادهايم» و
نهفقط «دماغه کشتي پيروزي» که تماميت آن را در اقيانوس خلق خودمان و خلقهاي منطقه
ميبينيم و ميبينيم که چگونه تخته پارههاي سفينه به گل نشسته و توفان زده نظام ولايتفقيه
از هم ميگسلند.
بله امروز بيش
از هميشه حضور همه شهيدان را از حنيف کبير تا ناصر صادق و از فاطمه اميني تا زهره قهرمان
و گيتي سرفراز و آسيه و صبا در صفومان ميبينم و حس ميکنم.
و هربار که اين
حس وجودم را پر ميکند، به خودم ميگويم آيا اين همان مفهوم «زندهاند و نزد خدايشان
روزي داده ميشوند» نيست؟
آن «روزي» خدايي
که به يمن يک رهبري پاکباز، نسلي شده است پايدار، با هزار عزم استوار و نقطه اميد
منطقه و جهان. «روزي» خدايي «ايستادن تا آخر». همان رمزي که شهيد بنيانگذار براي ابد،
بر کاشي سر در ورودي سازمان مجاهدين خلق نوشت: «فدا»
براي همين حس هاست
که ميگويم از آنروز 19فروردين بهار برايم رنگ ديگري دارد.
بودن و سرفراز
بودن، هميشه در اوج بودن، و حلقات توطئههاي سهمگين را در مهيبترين توفانهاي توطئه
در هم شکستن! راستي چه «روزي» يي از اين بالاتر؟
در آن سفر آخرين
که با صباي مجروح به سمت بغداد ميرفتيم جايي که مزدور عراقي خامنهاي مرا صدا زد تا
شانس نظام را براي کندن دو مجاهد از مقاومت، به قيمت گروگان گرفتن عواطف «پدر» براي
جان «فرزند» با پيشنهاد معالجه فوري صبا به شرط... بيازمايد، وقتي پاسخ مزدور را دادم
صبا پرسيد: چي ميگفت؟
به او گفتم. مخصوصاً
هم گفتم. چون در آن صحنه هم «پدر» بايد انتخاب ميکرد و هم «فرزند». در کمال شگفتي
صبا گفت: بابا چرا نزدي توي دهنش؟
در دلم نفس راحتي
کشيدم. به آن فرزند انقلاب مريم رهايي، ايمان آوردم. ديدم که در نگاه آرامش چيزي را
در افق دورتر ميبيند والا جان شيرين، چيزي نيست که به اين «آساني» بشود از آن دل کند.
در اين چهارسال،
ميبينم که همين «آساني» است که مثل يک «روزي خدايي» به مجاهدين ارزاني شده است، در
ليبرتي، هر چه از زمين و زمان بر سرشان بمب و موشک و توطئه ميبارد، چشمشان به همان
دکل کشتي است و در دستشان همان اکسير حياتبخش «فدا»، هديه جاودانه حنيف کبير به مجاهدين.
با همين است که
«ايستادهايم» و «تاآخرش ميايستيم».
دو سال قبل هم
که خواهرانم «زهره و گيتي» با 50 سردار در رکابشان در اشرف ايستادند، همين را رقم زدند.
تا آخرش ايستادند، و هنوز هم در هزار اشرف تا جاودان ايستادهاند.
و امروز نه تنها صبا را ميبينم بلکه همه آن «حاضران
زنده» را هزار هزار در هزار زن مجاهد خلق، در قامت شوراي مرکزي مجاهدين ميبينم که
همچون فرشتگان آزادي مردم ايران صف کشيدهاند و رنگين کمان رهاييشان از جغرافياي
ميهن تا اعماق روح انسان صلاي رهايي و آزادي ميدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر